فریدون حلمی
-->
نه سلامم نه عليکم
نه سپيدم نه سياهم
نه چنانم که تو گويي
نه چنينم که تو خواني
و نه آنگونه که گفتند و شنيدي
نه سمائم نه زمينم
نه به زنجير کسي بستهام و بردۀ دينم
نه سرابم
نه براي دل تنهايي تو جام شرابم
نه گرفتار و اسيرم
نه حقيرم
نه فرستادۀ پيرم
نه به هر خانقه و مسجد و ميخانه فقيرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنين است سرشتم
اين سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم
...
نه سپيدم نه سياهم
نه چنانم که تو گويي
نه چنينم که تو خواني
و نه آنگونه که گفتند و شنيدي
نه سمائم نه زمينم
نه به زنجير کسي بستهام و بردۀ دينم
نه سرابم
نه براي دل تنهايي تو جام شرابم
نه گرفتار و اسيرم
نه حقيرم
نه فرستادۀ پيرم
نه به هر خانقه و مسجد و ميخانه فقيرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنين است سرشتم
اين سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم
...
گر به اين نقطه رسيدي
به تو سر بسته و در پرده بگويــم
تا کســي نشنـود اين راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـي
خودِ تو جان جهاني
گر نهانـي و عيانـي
تـو هماني که همه عمر بدنبال خودت نعره زناني
به تو سر بسته و در پرده بگويــم
تا کســي نشنـود اين راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـي
خودِ تو جان جهاني
گر نهانـي و عيانـي
تـو هماني که همه عمر بدنبال خودت نعره زناني
تو نداني که خود آن نقطه عشقي
تو خود اسرار نهاني
تو خود اسرار نهاني
تو خود باغ بهشتي
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرايي
به تو سوگند
که اين راز شنيدي و نترسيدي و بيدار شدي در همه افلاک
بزرگي
نه که جُزئي
نه که چون آب در اندام سَبوئي
تو خود اويي
بخود آي
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــيني و بجز روشنــي شعشـعۀ پرتـو خود هيچ نبـينـي و گلِ وصل بـچيـني
....
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرايي
به تو سوگند
که اين راز شنيدي و نترسيدي و بيدار شدي در همه افلاک
بزرگي
نه که جُزئي
نه که چون آب در اندام سَبوئي
تو خود اويي
بخود آي
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــيني و بجز روشنــي شعشـعۀ پرتـو خود هيچ نبـينـي و گلِ وصل بـچيـني
....
Comments
مرداد ماه گذشته ايميلي برايم آمد با محتواي شعري در قالبهاي جديد و نزديك به بحر طويل البته بدون ذكر نام شاعر. احتمالاً شما هم شعر زير را كه متعلق به فريدون حلمي است خوانده باشيد. اما مشخص نيست كه چرا اين شعر در وبلاگها و ايميلهاي ديگري با نام مولانا جلال الدين محمد بلخي انتشار پيدا كرده است.
نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه نویدم
نه سلامم نه علیکم
نه سیاهم نه سپیدم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمایم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته و برده ی دینم
نه سرابم نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم نه حقیرم نه فرستاده ی پیرم
نه بهر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم نه چنین است سرنوشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم
نه نوشتم بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم:
حقیقت
نه به رنگ است و نه بو
نه به های است ونه هو
نه به این است ونه او
نه به جام است و سبو
گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم تا کسی نشنود این راز گهر بار جهان را:
آنچه گفتند و سرودند
تو آنی
خود تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطه ی عشقی
تو اسرار نهانی همه جا
تو نه یک جای
نه یک پای
همه ای با همه ای هم همه ای
تو سکوتی تو خود باغ بهشتی
ملکوتی تو به خود آمده از فلسفه ی چون و چرایی
به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی
در همه افلاک خدایی
نه که جزیی
نه چون آب در اندام سبویی
خود اویی
به خود آی تا به در خانه ی متروکه ی هر عابد و زاهد ننشینی و
به جز روشنی و شعشعه ی پرتوی خود هیچ نبینی
و
گل وصل بچینی.....! [+]
مضمون شعر فوق كاملاً انسانگرايانه است، يعني خود و انسان را به جاي خدا نشانده است و شما را از مراجعه به عابد و زاهد پرهيز ميدهد و خيلي صريح ميگويد تو در همه افلاك خدايي! جملهي پيشفرض بسياري از مكاتب مادي غرب اين است كه «انسان موجودي خود آمده است». اين عبارت به صورت آشكار در شعر فوق آمده است.
از دوست اديبم استاد غبيشاوي در خصوص اين شعر سؤال كردم و ايشان تصريح كردند كه چنين شعري در كليات شمس تصحيح استاد فروزانفر نيامده است و حتي اگر بحر طويل باشد، بحر طويل از دوران صفويه (قرن دهم) رواج يافته و نميتواند منتسب به مولانا باشد.